قله
Gholleh
صدای بازیای بچگیا توی گوشم چقده دوست داشتم که کفشاتو بپوشم چقده دوست داشتم با تو باشم کل روزو چقده دوست داشتم با تو من گفتگورو یادش بخیر با خنده هام توهم می خندیدی واسه پاک کردن اشکم حتی با خودت میجنگیدی با هم دوتایی با سنگ و چوب بازی میای با چوب برای هم شمشیر بسازیم؟ تو همیشه کمک می کردی که برنده شم می خواستی بال بزنم توی اوج و پرنده شم می خواستی منم مثل تو به بقیه نفس بدم می خواستی که بزرگشم بدرم من قفس تن و من هی قهرو تویی که می گفتی آشتی باش صدای تو برام یه آرامش خاصی داشت و چرخ زندگیی که چرخیدو چرخید و وسوسه ای که با من جنگیدو جنگید چشامو دوختم به سرابی که به وعده ی روی آبی که که شاید بعد از آسمون سرخ اون روز حداقل زمین برام آبی شه شاید شروع شد از یه دروغ کوچیک یا یه تیر زهر داری که نگامو دزدید یا یه لحظه که باعث شد بهت حسودی کنم خودم دیدم که داشتم ازت دور میشدم و امتحانایی که باعث شد درونم رو شه و لحظه ای که کل تاریخ باهام روبروشه سن رفت بالاوُ و هی هوس های جدید آرزوی تباهی که فقط خودم رو ندید روزگارم سیاه شد بعد تو، یادم هنو حرفتو تو گفتی که نمی بینم خوشی، حتی من رنگشو دلی که خوش بود به سر تو و قاتلی که کشت پدرشو داشته چون بغض پدرتو و من میونه تاریکی خواستم رشد کنم اما خسوف شد و من از درون گرگ شدم بال هام سست و باید به بچگیم پشت کنم به حس پرواز توی سقوط دل خوش کنم چشامو دوختم به سرابی که به وعده ی روی آبی که که شاید بعد از آسمون سرخ اون روز حداقل زمین برام آبی شه من از بچگی انتخابم تو بازی گرگ بچه بود و تویی که همیشه بودی و هستی یه بچه شیر و اون روزی که گفتی باز به یاد بچگی یه صدایی گفت بگم، لشگر همه جمع بشین تو خیلی دوست داشتی که برگردیم عقب و اون صدا که باز گفت: زودتر حمله کن تویی که راست گفتی، نمی بینم گندمُ و صدایی که گفت بگم برای من بسه جو یک معادلس , یک معاملس من، تو، جنگ، شمشیر، ری و کاخ و قصر روی دست گرفتی ماه و گفتی ببین بچمه و اون صدا که باز گفت بلند بگم حرمله!! من، چاله، گودال، سری که توی مشتمه من تورو توی دلم ذره ذره کشتمت انقدر خندیدم که اشکمم در اومد و اون صدا که باز گفت: داستان سر اومد